روزگار پدرام

مطالب این وبلاگ خاطرات دلنوشته ها و اتفاقات زندگی روزمره منو در بر میگیره

روزگار پدرام

مطالب این وبلاگ خاطرات دلنوشته ها و اتفاقات زندگی روزمره منو در بر میگیره

چند کلمه حرف اضافه

تو این چند مدت پیش و خصوصآ از زمان دور دوم ریاست جمهوری اقای مداد پاکن و خس و خاشاک چند سوتی اساسی رو از طرف ایشون و یارانشون (لطفآ از اینجا به بعدشو با لهجه بخونید) مشاهده فرموده و بسی ما را کپ زده کرده که من چند نمونه خیلی تازه و داغش رو مینویسم و اینجا میزارم ولی قبلش یه چیزی منو به فکر فرو برده که این رژیم ایران چرا نمیاد به ملت بگه بابا شما یه ابسیلون برای ما ارزش ندارید اخه مگه تو کشور تک حزبی مگه میشه انتخابات راه انداخت  

بابا بیان به ملت بگن حزب فقط حزب الله رهبرم هر کسی که خودشون گفتن که ملت باز نرن سر صندوق رای بعدش اونجوری یکم صداشونو بلند کنن بعد برن اوین و کهریزک نوشابه خوری و بعدشم بهشون بگن خس و خاشاک 

اما گاف های اساس چند وقت اخیر  

 

۱. ممه رو لولو برد .... شنیدید که میگن ممه رو لولو برد 

 اخه من موندم رئیس جمهور یه کشور چطور این حرف رو میزنه 

 

۲. سخرانی تاریخی اقای خس و خاشاک که میخواد بگه تو همدان یه ترقه انداختن از خوشحالی ولی سوتی صدا و سیما شبکه یک که دقاقآ زمانی که این اقا حرف میزنه تصویر خودش رو نشسته نشون میده یعنی این اقا هم پشت تریپون حرف میزنه هم خودش سخنرانی خودش رو گوش میده 

 

۳. رحیمی دستار اول اقای خس و خاشاک : دلار و یورو نجش هستن یکی نست اخه بگه اگه نجسه چرا سرمایه های ملت رو برده به دلار تبدیل کرده در سوئس جا گذاشته 

من دلم از این رحیمی خیلی پره زمانی که استاندار سنندج بود شهر رو داغون کرد باید بودین و خودتون میدیدید 

  

۴. زمانهای شرعی برای نزدیکی زن و شوهر برای تولید بچه: خانمی میاد و میگه کی باید چیز بشه بین زن و شوهر ها این دیگه اخرشه اخه یکی نیست بگه به تو چه برو خونه قرمه سبزیتو بار بزار برای شوهر حاجی که با ۴ تا زن صیغه ایش الان سرت خراب میشن   

 

۵. جلسه مدیران اجرای کشور و اقای مدیر راه و ترابری: این جلسه تشکیل شده برای خلاصی ملت شریف ایران از دست توپولوف و کوفتوف و زهرمارف روسی که اقا بر میگرده میگه 

از چندی پیش که قراره این هواپیماها رو ور داریم اقایون به هول و ولا افتادن که از این به بعد با چی مادر زنهاشونو بفرستن مسافرت 

یکی نیست بگه اخه بی شرف خودت زن نداری 

زنت دل نداره که اینجوری میگی  

اخه یکی نیست بگه بی شرف میدنی چقدر جون گرفتن 

اخرین خبری که من دارم طی سقوط یکی از این زهرماریهای روسی یک خواهر و برادر ایرانی مقیم سیدنی هر دو رفتن بهشت بیشتر توضیخ بدم این دوتا طفل معصوم دانشجوی سال اخر پزشکی بودن و مادر و پدرشون روانی شدن بعد این پفیوز اینجوری زیر سیبیلی گند کاری های خودشونو شوخی میکنه میفرسته واسه عمش 

 

۶. مورده شور هیکلت رو ببره: این پفیوز هم بر میگرده به مادران و خواهران سرزمین من میگه هیکلت رو واسه چی میخوای واسه شوهرت  و بچه ساختن  

اما نمیگه کسی که تناسب اندام داره سلامته همه نباید که عین زنهای خودشون بشکه خیارشور بشن 

والا مال همینه خودشون دیگه میلی به زنهاشون ندارن میرن زن صیغه ای 

من میگم زن و مرد باید خوشگل خوشتیب کنن واسه هم که یکی از مواردش خوش هیکلی دو طرفه 

 

این بود چندتا از گافهای اقای خس و خاشاک و یارانشون که از تلویزیون ملی که نه تلویزیون خودشون پخش میشه

  

 

شکلات تلخ

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس لبانش می لرزید گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟نگاهش که گره خورد در نگاهم بغضش ترکید قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا چکید روی گونه اش - ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟ گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید هق هق , گریه می کردآنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرددر چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت - ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفتآدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیردیاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو , کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک - تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد. قطره های اشکش کوچکتر شد احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار- گریه نکن دیگه , خب ؟
- خب ...
زیبا بود , چشمانش درشت و سیاه با لبانی عنابی و قلوه ای لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد , - اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا

- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش , و من , نه بغضم را شکسته بودم , که اگر می شکستم ,کار هردو تامان خراب میشد و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...باید تحمل می کردم ,حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان باید صبر می کردم- خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :- هم .. هم .. همینجا .. نگاه کردم به دور و بر به آدم ها
به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت همه چیز ترسناک بود از این پایین آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند بلند شدم و ایستادم حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را

- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه منهم نمی دانستم
حالا همه چیزمان عین هم شده بود نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا. هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد یک لبخند کوچک و زیر پوستی , و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده قدم زدیم باهم قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,هدفمان یکی بود . من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش , - آدرس خونه تونو نداری ؟لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟ - چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه خنده ام گرفت بلند خندیدم
و بعد خنده ام را کش دادم آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند سارا با تعجب نگاهم می کرد - بلدی خونه مونو ؟دستی کشیدم به سرش
- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
لبخند زد بیشتر خودش را بمن چسبانید یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...کاش می شد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم کاش میشد من و ..
دستم را کشید- جونم ؟نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم
- ای شیطون , ... ازینا ؟- اوهوم ...- منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
خندید , - خب , ازون قرمزاشا ...
- چشم
...
هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم سارا شیرین زبانی می کرد انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...
گوش می دادم به صدایش , و جان هم لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی  - خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم
به همین سادگی
سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد
و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندیدخوش بودیم با هم قد هردومان انگار یکی شده بود
او کمی بلند تر و من کمی کوتاهتر و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون دستم را رها کرد مثل نسیم مثل باد دوید
تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من قدرت تکان خوردن نداشتم انگار حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
او گم کرده اش را یافته بود  و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
- ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟ صورت مادر سارا , روبروی من بود خیس از اشک و نگرانی ,
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس سارا خندید  - تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...هر سه خندیدیم
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین


- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
سارا آمد جلو , - می خوام بوست کنم خم شدم لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود سرم همینطور خم بود که صدایش آمد - تموم شد دیگه
و باز هر دو خندیدیم نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن - نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
لبخند زدم ,
- نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
- پیداش کنیا
- خب
....
سارا دست مادرش را گرفت- خدافظ - آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
- خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید - چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند سارا برایم دست تکان داد  سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
خندیدم
.....
پیچیدم توی کوچه
کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
هراسان دویدم
- سارا .. سار ... ا
کسی نبود , دویدم
تا انتهای جایی که دیده بودمش
- سارااااااااا
نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
....
رسیدم به پسکوچه
بغضم ارام و ساکت شکست
حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
سارا مادرش را پیدا کرده بود
و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
....
پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....

داستان زندگی

داستان زندگی

براساس یک داستان واقعی

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیواریک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ، کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد می
شد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...فاطمه باز هم خندیده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،
پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،- داداش سیگار داری؟سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :- پولام .. پولاااام ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ، - بیچاره ، - پولات چقد بود ؟- حواست کجاست عمو ؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،
جای بخیه های روی کمرش سوخت ، برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،
بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،
...
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ،صبح شده بود ،تنش خشک شده بود ، خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،در بانک باز شد ،حال پا شدن نداشت ،آدم ها می آمدند و می رفتند ،
- داداش آتیش داری؟صدا آشنا بود ، برگشت ،خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش ، - ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین ، جوان دزد فرار کرد ، - آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،صدای مبهم دلسوزی می آمد ،- چاقو خورده ...- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟- چه خونی ازش میره ...دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،سرش گیج رفت ،چشمهایش را بست و ... بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
همین ،
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .

........... 

بودیم و کسی پاس نمی داشت که باشیم

                                    باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

 

مهمون عزیز سیدنی

توی این دنیای بی حاصله بودم 

با همه شکستگیهای دل من  

با همه تلخی قصه تو و من  

من که حیفم میاد از گلایه کردن 

 ارزش گلایه من بیش از اینهاست  

نه برای اون کسی که اهل سوداست 

  

اگه یادتون نیست اینو کجا شنیدید میگم اهنگ شعر زیبای سهم من با صدای داریوش اقبالی عزیزم که ۱۸ یا ۱۹ ماه اینده مهمون سیدنی ایشالله بتونم برم خیلی صداش رو دوست دارم یگانه خواننده پاپ ایران البته راست میگن دو چیز قدیمیش خوبه دوست و شراب شده قصه داریوش عزیزم اهنگهای قدیمیش هنوز هم غوغا میکنن 

 

جای همه شما عزیزانم خالی ولی اگه رفتم حتمآ جای همتون رو خالی میکنم راستی یک ماهی میشه دایی عزیزم برگشته پیش خودمون سیدنی چه حالی میده با دایی چون مهمونی رفتن خیلی دوسش دارم دایی عزیزم

همه رو برق میگیره من رو ............ خدا توبه

از شانس من دیشب داشتم با لپ تابم کار میکردم بلند شدم برم یه کاری انجام بدم همراه با لب تاپ خوردم زمین لب تاپ ۳ ماهه من خورد و خمیر شد هیچیش نموند اینم از شانس منه  

 

ولی امروز یه تازه شو گرفتم  یه مدل بالاتر چه حالی میده ولی یه چیزی دستگیرم شد  

اونم اینکه این تکنولوژی کاری کرده که یکی مثل من یه شب کامپوتر نداشته باشه کارش تمومه

یک سال دیگر گذشت

امروز تولد ۲۴ سالگی رو جشن گرفتم برعکس بقیه سالها خیلی ساکت و اروم یه دونه هدیه همین و بس  

 

خودم داره باروم میشه که دیگه داره سنم میره بالا 

جوونی هم دورانیه که کم کم داره تموم میشه 

امروز ۲۴ سال از تولدم میگذره خوب یا بد با تمام خاطرات  

 

با خودم فکر میکردم که ۲۳ تا ۳۶۵ روزی زنده بودم تنفس کردم خندیدم گریه کردم و زندگی کردم و چه روزای توی زندگیم بود چه اتفاقاتی رو پشت سر گذاشتم خوب یا بد گذشت مثل یک باد مثل یک خواب  

 

از تمام دوستای که این روز رو یادشون بود و بهم یاداوری کردن که دوستم دارن از صمیم قلب تشکر میکنم و روی ماه همشون رو میبوسم 

 

عمری باشه جبران کنم 

 

همتون رو دوست دارم 

قربان همه  

پدرام